ماه شمالی
چشم هایم را بسته بودم ،من تمام دقایقم رابه طور اتوماتیک می گذراندم به تو می نگریستم ،تورا در اغوشم می فشردم ودوستت دارم هایی را بر زبان می اوردم اما!!!...هیچ یک ازدل نیامده بود.من انقدر ماهر شده بودم که به دروغ زندگیم هم دروغ می گفتم،دیگر دردروغ گفتن استاد شده بودم،من به دستور همه به تو محبت می کردم،تو را دوست می داشتم،اما!کسی نمی فهمیدکه ما،که مااز اساتید دروغ گفتنیم ،من به تو ،توبه.....نمی دانم،شابد تو اینطور نبودی،اما من دروغ می گفتم ،من...به تو ...دروغ میگفتم وان هم به این امید که توبلاخره مثل گذشته ها وبرای همیشه ترین ِ همیشه ها شیر مرد زندگیم بشوی.
نوشته شده در شنبه 88/2/19ساعت
11:40 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |